پیر مرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم کافه منتظرت میمونم و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم پیرزن قبول کرد فردا پیر مرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ازش پرسید چرا گریه میکنی ؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت : بابام نذاشت بیام...
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
با سلام خدمت دوستان گرامی مانی هستم امید وارم که از این وبلاگ خوشتون بیاد ممنون میشم یک نظر کوچیک هم بذارید قربون همگی دوستون دارم♥♥♥ Archivesفروردين 1392اسفند 1391 بهمن 1391 Authorsmanimaedeh Links
موس بیسیم شیشه ای
LinkDump
حواله یوان به چین |